منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل شش
قسمت دوم
دستانم را در دست گرفت و با خوشحالی گفت:
از اینکه منو درک میکنی خیلی خوشحالم
مامان با حرص بلند شد وگفت: رمینا برات چایی بیارم
- شما بشینید خودم میارم
- نه خودم میارم و باز اشاره کرد که عمو را تحویل نگیرم و رفت تن صدایم را پایین اوردم و گفتم: خوب از خودتون بگید
- نمی دونم از کجا شروع کنم و چی بگم ؟
- می دونید خیلی کنجکاوم بدونم این همه مدت کجا بودید هیچ وقت شما رو ندیده بودم. اصلا نمی دونستم که عمو دارم چرا این همه مدت از ما دوری کردید؟ چرا حالا اومدید؟ یعنی حتما باید پدر از دست میرفت تا شما به دیدن ما می اومدید؟
- یعنی تو از وجود من بی خبر بودی؟
- دقیقا تا دوهفته پیش.
- خب من نمی دونم چی باید بهت بگم
- همین سوالاتی رو که پرسیدم جواب بدید
- میدونی چیه؟ منو پدرت وقتی تقریبا هم سن تو بودیم سر یه موضوع پیش و پا افتاده باهم دعوامون شد ومیونه مون بهم خورد و دیگه دیگه سراغی از هم نگرفتیم
- خب اگر پیش و پا افتاده بود چرا زودتر به سراغمون نیومدید. مسلما پدر اونقدر کینه ای نبود که شما رو از خودش برونه.چرا نیومدید برای اخرین بار...
- باور کن من یک ماه و نیم پیش یکی از دوستان مشترکمون رو دیدم و اون این خبر وحشتناک رو بهم داد. وقتی فهمیدم کار و زندگی رو رها کردم و اومدم. درسته باهم رابطه نداشتیمولی من خیلی دوستش داشتم باور کن من براش خیلی متاسفم اما رزا باور نمیکنه.
- مامان هنوز نتونسته با مرگ پدر وروزبه کنار بیاد
سرش را به ارامی تکان داد و گفت: می دونم رزا عاشق فرامرز بود
مامان با سینی چای ظاهرشد و گفت: هنوزم ذره ای از عشقم به فرامرز کم نشده.
- اگر غیر از این بود تعجب میکردم و با دستش سینی چای را کنار زد و گفت: می دونی که من چای نمیخورم.
- فراموش کردم. قهوه میخوری؟
- نه میل ندارم وبرخاست.
ناباور گفتم: میخواید برید عمو؟
ناگهان در اغوشم گرفت و گفت: رمینای عزیزم
نگاهش کردم و گفتم: بازم به ما سر میزنید؟
- حتما مگر اینکه تو نخوای و شماره همراهش را روی تکه کاغذی نوشت و گفت: این شماره تلفن منه اما هنوز خونه ندارم که ادرسشو بهت بدم. فعلا توی هتل .... هستم خب از دیدنت خیلی خوشحال شدم به امید دیدار.
لبخندی زدم و گفت: مراقب خودتون باشید.
به خاطر تو حتما عزیزم و رو به مامان کردو گفت: خداحافظ
مامان سری به علامت خداحافظی تکان داد و زیر لب گفت: خداحافظ.
به دنبال عمو تا جلوی در رفتم ، ارام گفت: من منتظر تماست هستم باشه؟
سری به علامت موافقت تکان دادم و گفتم: خدانگهدار
به محض اینکه در را بستم صدای مامان را که به نام میخواندم شنیدم : رمینا بیا ببینمت
با سرعت خودم را به او رساندم و گفتم: بله مامان
-این بود معنی این حرفم که گفتم تحویلش نگیر.
- خب من که تحویلش نگرفتم
- بسه دیگه قرار بود چه کار کنی تا فکر کنی تحویلش بگیری؟ من نمیخوام با عموت ارتباط برقرار کنیم توام باید به حرف من گوش بدی
- مامان بخدا ادم خوبی بود این قدر لجاجت نکنید.
- چه خوب چه بد همین که من گفتم فهمیدی؟
- اصلا شاید با این رفتار سرد و خشن شما دیگه سراغمون نیاد.
- بهتر.. منم همین رو میخوام دیگه ام نمیخوام حرفی از عموت بشنوم نه سوال بپرس نه باهاش تماس بگیر نه اگه باهات تماس گرفت روی خوش بهش نشون بده. خب؟
- چشم چشم
- من سرم درد میکنه میرم استراحت کنم
***************
گوشی تلفن را در دستم جابجا کردم و گفتم: عمو میخواستم بگم....
- چی بگو
- میخواستم بگم از مامان دلگیرنباشید مرگم پدر و روزبه اونو حسابی بهم ریخته
- من ازش دلگیر نیستم. تو لازم نیست برای من ناراحت بشی عزیزم خب حالا بگو کی ببینمت؟
- راستش....
- چیه؟ رزا گفته بهم کم محلی کنی؟
- نمی دونم چرا مامان اینطوری شده دلش نمیخواد باهم ارتباط برقرار کنیم علتش چیه؟
- خب رزا از من زیاد خوشش نمیاد.
- این حرف منوقانع نمیکنه مامان برای همچین علتی....
اجازه نداد جمله ام را تکمیل کنم: علت خاصی نداره فقط رزا با من میونه خوبی نداره همین
- مامان با هرکی که خصومت شخصی داشته باشه منو از معاشرت با اون منع نمیکنه گذشته از اون شما تنها اشنای نزدیک ما توی این دنیای وانفسا هستید محاله مامان به خاطر یه دلیل بچگانه این قدر روی این موضوع پافشاری کنه. عمو نمی خواید به من بگید؟
- چی رو عزیزم؟
- همه ی وقایع رو
- اولا وقایعی نبوده که تو بیخبر باشی ثانیا هر چی باشه و نباشه باید مامانت بهت بگه نه من.
- من به مامان اصرار کردم ولی اون جوابم رو نمیده. حرف حرف خودشه پس من ترجیح میدم به جای اصرار کردن به مامان با شما وارد معامله شم.
درحالیکه میخندید گفت: می دونستم دختر زرنگی هستی حالا بگو ببینم چه کلاهی میخوای سر من بذاری؟
- زیاد گشاد نیست.
- خب بالاخره هرچی باشه منو تو باهم فامیل هستیم باید هوای همو داشته باشیم.
ادامه دارد....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:1 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 145
بازدید کل : 5390
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1